دوتا داداش مشروب می خوردن
داداش بزرگتره میزنه پشت داداش کوچیکه میگه اگه یه روز یه نفر بامن دعوا کنه چى کارش میکنى
داداش کوچیکه میگه تیکه تیکه میکنم میزنن به سلامتى هم بار دوم باز داداش بزرگه میزنه پشت داداش کوچیکه میگه اگه یه روز یه نفر جلوى ناموستو بگیره چیکارش میکنى داداش کو چیکه میگه زنده زنده چالش میکنم باز میزنن به سلامتى هم
بار سوم دیگه نمیزنه پشت داداش کوچیکه میگه اگه یه روز بامن درگیر بشى چى ,
داداش کوچیکه چند دقیقه ساکت میشه هیچ کارى نمیکنم میزارم حسابى کتکم بزنى
داداش بزرگه میپرسه چرا
داداش کوچیکه میگه آخه اون دوبارى که زدى پشتم فهمیدم که تو پشتم هستى ولى بار سوم که نزدى فهمیدم بدون تو هیچى نیستم !!!
سلامتى هرچه داداشه که تواین دنیاست
و سلامتی دوستانی ک حکم داداش رو دارن برای ما
اگر تورا ترک کردن بدان با تو بودن لیاقت میخواهد ..
.
.
.
.
.
.
.
خلاصه هر دفعه ریدن بهت خودتو یه جوری قانع کن
وگرنه خودت اذیت میشی ..
از ما گفتن :|
قاضى ازش پرسید : چرا عفت عمومى رو خدشه دارکردی ؟ گفت : اولا" عفت نبود آزیتا بود , ثانیأ عمومی نبود خصوصی بود , ثالثأ خدشه دار نشد بچه دارشد !⊙⊙
.
.
ﯾﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮔﺬﺷﺖ
کاش از انگشتهای دستمان یاد میگرفتیم
یکی کوچک,یکی بزرگ
یکی بلند و یکی کوتاه
یکی قوی تر و یکی ضعیف تر
اما هیچکدام دیگری را مسخره نمیکند
هیچکدام دیگری را له نمیکند
و هیچکدام برای دیگری تعظیم نمیکند
آنها کنار هم یک دست میشوند و کار میکنند
چرا ما انسانها اگر از کسی بالاتر بودیم,لهش میکنیم و اگر از کسی پایینتر بودیم او را میپرستیم
شاید بخاطر همینکه یادمان باشد,نه کسی بنده ماست,نه کسی خدای ما,خداوند انگشتهای ما را اینگونه آفرید
آری,باید باهم باشیم و کنار هم
آنگاه لذت یک دست بودن را میفهمیم
« یالَیتَنی کُنتُ مَعَکَ فَاَفوُزُ مَعَکَ فَوزاً عَظیما» ؛
حسین جان !
ای کاش روز عاشورا در کربلا بودم و در رکاب شما به شهادت میرسیدم.
وقتی اینگونه آرزو می کند، می بینند هوا ابری شد و یک تکه ابر بالای سر آنها قرارگرفت و شروع کرد به باریدن تگرگ. شیخ رجبعلی خیاط فرار می کند و به امامزاده پناه می برد. وقتی بارش تگرگ تمام می شود، شیخ از امامزاده بیرون می آید و برایش مکاشفه زیبایی رخ میدهد.
او امام حسین علیه السلام را زیارت می کند و حضرت به او می فرمایند:
شیخ رجبعلی !
روز عاشورا مثل این تگرگ تیر به جانب من و یارانم می بارید؛ ولی هیچ کدام جا خالی نکردند
و در برابر تیرها مقاوم و راست قامت ایستادند، دیدی که چگونه از دست این تگرگ ها فرار کردی.
مگر می شود هر کس ادعای عشق والا را داشته باشد؟
کتاب طوبای کربلا...صفحه 141
آیت الله العظمی بهجت (ره)