مرید گفت: بخواب دیدم سه گرگ گرسنه مرا دنبال همی نمایند و گاهی بقدر یک مایل و گاهی دو مایل از من فاصله گرفته اما ناگه از تاریکی بیرون جسته و خشتک مرا به دندان گرفتندی، در این میان کسی اندک گوشتی مرا بدادی که به آنها دهم و آنان را سیر نموده و خود را رهائی بخشم لیک آن تکه گوشت بقدری اندک بود که دندان نیش آنان را نیز چرب نمیکرد...
شیخ دستی بر سر کچلش کشید و لختی آن را خاراند و سپس گفت:
آن سه گرگ قبوض آب و برق و گاز بوده که پس از هر ماه و یا گاهی دو ماه بر تو حمله ور میگردند و آن تکه گوشت یارانه توست که اوسکُلت کرده و به دستت دادهاند...
مرید چون این تعبیر شگرف را بشنید، خشتک خویش را دریده و از آن بالن ساخته و راهی کوه و بیابان شد.
یه قانونی هست که میگه :
تو هر چقدر هم روشنفکر باشی تو زندگیت به یه نفر نیاز داری. . . .
یکی که رنگ پریدگیت رو تشخیص بده!
یکی که به خاطر یه سرما خوردگی کوچیکت یه روز کامل مرخصی بگیره!
یکی که تو سرمای زمستون کاپشنشو در بیاره و بندازه روت!
یه مــــرد !
ببین آقا پسر. . . .
یه قانونی هست که میگه :
تو هرچقدر هم تو زندگیت محکم باشی به یه نفر نیاز داری. . . .
یکی که صبح موقع رفتن سرکار کمک کنه کتت رو بپوشی!
یکی که تا برگشتنت گرسنه بمونه تا شام رو با هم بخورید!
یکی که نصفه شب روت پتو بندازه!
یه زن !
ﭘﺪﺭﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﺒﻠﺖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺭﻭﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﭼﺴﺐ ﺿﺪﺧﺶ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﯾﮏ ﮐﺎﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺪﺵ
ﺧﺮﯾﺪﻡ . ﭘﺪﺭ : ﮐﺴﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ !
ﭘﺪﺭ : ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﺳﺎﺯﻧﺪﻩ ﺍﺵ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺷﺪ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﭘﺪﺭ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺧﻮﺩ ﺷﺮﮐﺖ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﻭﺭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ .
ﭘﺪﺭ : ﭼﻮﻥ ﺗﺒﻠﺖ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﭼﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻗﯿﻤﺖ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ
ﮐﺮﺩﻡ .
ﭘﺪﺭ : ﮐﺎﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﺯﺷﺖ ﺷﺪ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺯﺷﺖ ﻧﺸﺪ؛ ﻭﻟﯽ ﺍﮔﻪ ﺯﺷﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﺪ، ﺑﻪ ﺣﻔﺎﻇﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺒﻠﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﯽ
ﺍﺭﺯﻩ .
ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺘﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﮔﻔﺖ : " ﺣﺠﺎﺏ ﻫﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ،،،،