مرید گفت: بخواب دیدم سه گرگ گرسنه مرا دنبال همی نمایند و گاهی بقدر یک مایل و گاهی دو مایل از من فاصله گرفته اما ناگه از تاریکی بیرون جسته و خشتک مرا به دندان گرفتندی، در این میان کسی اندک گوشتی مرا بدادی که به آنها دهم و آنان را سیر نموده و خود را رهائی بخشم لیک آن تکه گوشت بقدری اندک بود که دندان نیش آنان را نیز چرب نمیکرد...
شیخ دستی بر سر کچلش کشید و لختی آن را خاراند و سپس گفت:
آن سه گرگ قبوض آب و برق و گاز بوده که پس از هر ماه و یا گاهی دو ماه بر تو حمله ور میگردند و آن تکه گوشت یارانه توست که اوسکُلت کرده و به دستت دادهاند...
مرید چون این تعبیر شگرف را بشنید، خشتک خویش را دریده و از آن بالن ساخته و راهی کوه و بیابان شد.