حضرت داوود می خواست باخداراز ونیازونیایش کندامادرمکانی بود که مردم بسیاری بودند بنابراین تصمیم گرفت تا بالای کوه برود و تنها مشغول گفتگو با خداوند مهربان گردد بعد از آنکه عبادتش تمام شد فرشته الهی نزد او آمد و گفت ای داوود پرورگارت می فرماید چرا بالای کوه رفتی؟ آیا گمان کردی که صدای کسی که مرا می خواند به سبب صدای دیگران بر من مخفی می شود و من آن رانمی شنوم سپس فرشته الهی حضرت داوود را به نزدیکی دریا برد و آن جا او را به زیر آب فرو برد تا در قعر دریا به سنگی رسید آن سنگ راشکافت، از میان سنگ کرم کوچکی ظاهر شد. آنگاه فرشته گفت ای داوود پروردگارت می فرماید من صدای این کرم را درمیان این سنگ در قعر دریا می شنوم گمان کردی که اختلاف آوازها مانع شنیدن صدای توست خدا را می توان در هر کجا خواند. در شلوغ ترین مکانها در دورافتاده ترین سرزمین ها و در میان هزاران جمعیت خداوند هر بنده ای که او را می خواند گوشی گشوده و آغوشی گشاده دارد و اگر میلیاردها انسان خدا را همزمان بخوانند صدای هیچ بنده ای در این هیاهو گم نمی شود. شما دوستان خوبم رابه این خداوند قادر و بلند مرتبه می سپارم .بدرود...............
پسر بودن یعنی نافتو که بریدن روش 2 سال حبس هم بریدن..پسر بودن یعنی فقط تا اخر دبستان بابا مامان پشت سرتن بعدش جامعه بزرگت میکنه..پسر بودن یعنی فقط یه سال وقت داری که کنکور قبول بشی..پسر بودن یعنی بعد 18 دیگه یا سربازی یا سرباری..پسر بودن یعنی استرس سربازی و حسرت درسخوندن بدون استرس..پسر بودن یعنی بعد بابا مردِ خونه بودن سنم نمیشناسه یعنی چی؟؟ یعنی بابا نباشه نون باید بدی حالا 5 ساله باشی یا 50 ساله..پسر بودن یعنی حفظ خواهر و مادر و همسرت ازهر چی چشم ناپاک..پسر بودن یعنی آزادی که از ( آ ) اولش تا ( ی ) آخرش همش مسئولیته و حصار..پسر بودن یعنی جنگ که شد "گوشت تنت سپر ناموسته"..پسر بودن یعنی یه سگ دو زدن واسه یه لقمه نون که جلو زن و بچه کم نیاری..پسر بودن یعنی واسه عید لباس نخری که دخترت واسه خرید لباس هر چی دوست داره بخره..پسر بودن یعنی بی پول عاشق نشی..پسر بودن یعنی حرفایی که میمونه تو دل..
پسر بودن یعنی " مرد که گریه نمیکنه ".
سلامتی هرچی مرد باغیرت ....
مرید گفت: بخواب دیدم سه گرگ گرسنه مرا دنبال همی نمایند و گاهی بقدر یک مایل و گاهی دو مایل از من فاصله گرفته اما ناگه از تاریکی بیرون جسته و خشتک مرا به دندان گرفتندی، در این میان کسی اندک گوشتی مرا بدادی که به آنها دهم و آنان را سیر نموده و خود را رهائی بخشم لیک آن تکه گوشت بقدری اندک بود که دندان نیش آنان را نیز چرب نمیکرد...
شیخ دستی بر سر کچلش کشید و لختی آن را خاراند و سپس گفت:
آن سه گرگ قبوض آب و برق و گاز بوده که پس از هر ماه و یا گاهی دو ماه بر تو حمله ور میگردند و آن تکه گوشت یارانه توست که اوسکُلت کرده و به دستت دادهاند...
مرید چون این تعبیر شگرف را بشنید، خشتک خویش را دریده و از آن بالن ساخته و راهی کوه و بیابان شد.
یه قانونی هست که میگه :
تو هر چقدر هم روشنفکر باشی تو زندگیت به یه نفر نیاز داری. . . .
یکی که رنگ پریدگیت رو تشخیص بده!
یکی که به خاطر یه سرما خوردگی کوچیکت یه روز کامل مرخصی بگیره!
یکی که تو سرمای زمستون کاپشنشو در بیاره و بندازه روت!
یه مــــرد !
ببین آقا پسر. . . .
یه قانونی هست که میگه :
تو هرچقدر هم تو زندگیت محکم باشی به یه نفر نیاز داری. . . .
یکی که صبح موقع رفتن سرکار کمک کنه کتت رو بپوشی!
یکی که تا برگشتنت گرسنه بمونه تا شام رو با هم بخورید!
یکی که نصفه شب روت پتو بندازه!
یه زن !
ﭘﺪﺭﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﺒﻠﺖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺭﻭﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﭼﺴﺐ ﺿﺪﺧﺶ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﯾﮏ ﮐﺎﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺪﺵ
ﺧﺮﯾﺪﻡ . ﭘﺪﺭ : ﮐﺴﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ !
ﭘﺪﺭ : ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﺳﺎﺯﻧﺪﻩ ﺍﺵ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺷﺪ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﭘﺪﺭ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺧﻮﺩ ﺷﺮﮐﺖ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﻭﺭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ .
ﭘﺪﺭ : ﭼﻮﻥ ﺗﺒﻠﺖ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﭼﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻗﯿﻤﺖ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ
ﮐﺮﺩﻡ .
ﭘﺪﺭ : ﮐﺎﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﺯﺷﺖ ﺷﺪ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺯﺷﺖ ﻧﺸﺪ؛ ﻭﻟﯽ ﺍﮔﻪ ﺯﺷﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﺪ، ﺑﻪ ﺣﻔﺎﻇﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺒﻠﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﯽ
ﺍﺭﺯﻩ .
ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺘﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﮔﻔﺖ : " ﺣﺠﺎﺏ ﻫﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ،،،،