روزى روستاییان تصمیم گرفتند براى بارش باران دعا کنند در روزیکه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت ،
این یعنی ایمان...
○○○○○○○○○○○○○○
کودک یک ساله اى را تصور کنید زمانیکه شما اورابه هوا پرت میکنید او میخندد زیرا میداند اورا خواهید گرفت این یعنى اعتماد...
○○○○○○○○○○○○○○
هر شب ما به رختخواب میرویم ما هیچ اطمینانى نداریم که فردا صبح زنده برمیخیزیم با این حال هر شب ساعت را براى فرداکوک میکنیم این یعنى امید...
برایتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو میکنم ...
(نقل قول از فرزند شهید بزرگوار و به بهانه سمینار مبارزه با فساد)
مادر پسرک فقیر مریض بود.
پسرک به دارو خانه رفت و از بی پولی،مجبور شد دارو های مورد نظر را بدزدد. اما گیر می افتد و دارو ها را از او می گیرد. همان زمان مردی او را میبیند.وقتی متوجه می شود که جریان چیست، پول دارو ها را حساب می کند و دارو ها را به او می دهد.
سی سال بعد.
همان مرد ناگهان در محل کار خود سکته می کند و نقش بر زمین می شود.زمانی که او را به بیمارستان می برند،می فهمند هزینه ی عمل بسیار سنگین است. روزی یکی از بچه های آن مرد کنار تخت پدر صورت حسابی را می بیند که زیر آن پرداخت شد را نوشته بود. و یک یادداشت دیگر: «این هزینه، سی سال پیش پرداخت شده است»در واقع،او همان پسرکی بود که آن مرد سی سال پیش آن کار را برایش کرده بود.
به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شادن رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو:در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعددر ۲متری و به همین ترتیب تابالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود.
مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.
بازهم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟”
و این بار همسرش گفت: “مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“
گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیبهایی که تصور میکنیم دردیگران وجود دارد در وجود خودمان است
سه تا مرد میرسن به یه رودخونه خروشان و تصمیم میگیرن که ازش رد بشن.
اولی میگه: خدایا به من اونقدر قدرت بده که بتونم رد شم.
خدا بهش دست و پای قوی میده و مرد رد میشه ولی دو بار تا مرز غرق شدن میره
دومی میگه: خدایا قدرتو با یه قایق خوب بهم بده تا بتونم رد شم.
خدا در اختیارش میزاره و مرد رد میشه. ولی اینم یه بار تا مرز غرق شدن میره
سومی میگه: خدایا به من هوش زیاد بده تا رد شم.
خدا اونو تبدیل به یه زن میکنه، طرف یه نگاه به نقشه میندازه میره صد متر بالاتر از روی پل رد میشه