نیمکت (عکس و فیلم )
نیمکت (عکس و فیلم )

نیمکت (عکس و فیلم )

چشم ناپاک

مردی گفت:
وقتی همسرم را انتخاب کردم،
در نظرم طوری بود
که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده!
وقتی نامزدشدیم،
بسیاری را دیدم که مثل او بودند!
وقتی ازدواج کردیم،
 خیلی ها را از او زیباتر یافتم!
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم،
 دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.
شیخ گفت:
 آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلخ تر و ناگوارتر چیست؟
گفت:
آری
 گفت:
 اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی،
 احساس خواهی کرد
که سگهای ولگرد محله ی شما،
 از آنها زیبا تراند!
لبخندی زد و گفت:
 چرا این حرف را زدی؟
گفت:
چون مشکل در همسر تو نیست!
مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع کار
 و چشمانی هیز داشته باشد
 و از شرم خداوند خالی باشد،
محال است که چشمانش را بجز خاک گور،
چیزی دیگر پر کند!
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟
مردگفت:بله!
گفت:
چشمانت را حفاظت کن.......

https://telegram.me/joinchat/Bky1-Tvmb_9SODUXifuEkQ


من که او را می شناسم!


پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت....
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

✅ @axfilm

گرگ و لک لک

ﮔﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑه دﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺩﺭ آﻭﺭﺩ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻟﮏ ﻟﮑﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺰﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﺬﺍﺏ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻟﮏ ﻟﮏ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮐﺮد ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ آﻭﺭﺩ ﻭ ﻃﻠﺐ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﮐﺮﺩ. ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: همینکه ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ آﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ! ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺰﻧﺪﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺒﯿﻨﺪ. و اینگونه است،دنیا پر از تباهیست، نه به خاطر وجود آدمهای بد، بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب!!!

مهمان

ﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ 3 ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ.ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺸﻤﺎ ﺑﺪﻫﻢ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺁﯾﺎ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:ﺧﯿﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﯼ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﭘﺲ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻣﺪ،ﺯﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ.
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﺑﺮﻭ ﺑﮕﻮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺧﺎﻧﻪ.
ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﺩ ﺍﺳﻢ ﯾﮑﯽ ﻋﺸﻖ ﯾﮑﯽ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺳﺖ.
ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ.
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ:ﺧﺐ ﺛﺮﻭﺕ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺯﻥ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺭﺍ
ﺩﻋﻮﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ؟
ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻪ که ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪ ﮔﻔﺖ:ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﯿﻢ.
ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩﻥ.
ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﺎﺳﺖ ﻋﺸﻖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﻫﺮﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...

کوزه شکسته

یک پیرزن چینی دو کوزه ی آب داشت که آنهارا آویزان بر یک تیرک چوبی بردوش خودحمل می کرد.

یکی ازکوزه هاشکسته بود. درصورتیکه دیگری سالم بودوهمیشه آب داخل آن بطورکامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هرروزاین اتفاق تکرار میشدوزن همیشه یک کوزه ونیم ،آب به خانه می برد.
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بودوپریشان بود که فقط می توانست نیمی ازوظیفه اش را انجام دهد.
پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد وازطریق چشمه باپیرزن سخن گفت.
پیرزن لبخندی زد وگفت"" هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو      روییده اند ونه در سمت کوزه,سالم؟""
اگرتو اینگونه نبودی این زیبای ها طروات بخش خانه نبود. طی این دوسال من این گلها را می چیدم وباآنها میز غذا راتزیین میکردم.…
هریک ازما شکستگی خاص خودرا داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی مارا در کنار هم لذت بخش و دلپذیر میکند.

""باید درهر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی""

ستارخان

ستارخان در خاطراتش میگوید: من هیچوقت گریه نکردم چون اگرگریه میکردم آذربایجان شکست میخورد واگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد.  اما در زمان مشروطه یکبار اشک ریختم . آن زمان که 9ماه بود در محاصره بودیم بدون آب بدون غذا . ازقرارگاه آمدم بیرون. مادری را دیدم با کودکی در بغل . کودک ازفرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را باخاک ریشه میخورد.باخودم گفتم الان مادر کودک مرافحش میدهد ومیگوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند رادر آغوش گرفت و گفت:   " اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم ." آنجا بود که اشک ازچشمانم سرازیر شد ...زنده وجاویدان باد نام کسانیکه بخاطر عزت این مملکت وآب وخاک جانانه ایستادند...

ﻋﻼﺝ ﭼﺸﻢ ﭼﺮاﻧﻲ

جوانی نزد عالمی آمد واز او پرسید:
 من جوان کم سنی هستم اما آرزوهای بزرگی دارم و نمی توانم خود رااز نگاه کردن به دختران منع کنم، چاره ام چیست؟

عالم نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را به سلامت به جای معینی ببرد و هیچ چیزاز کوزه نریزد. واز یکی از شاگردانش درخواست کرد او را همراهی کند واگر شیر را ریخت جلوی همه ی مردم او را کتک بزند.

جوان نیز شیر را به سلامت به مقصدرساند. و هیچ چیز از آن نریخت.

 وقتی عالم از او پرسید چند دختر را در سر راهت دیدی؟
 جوان جواب داد: هیچ، فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا در جلوی مردم کتک بخورم و در نزد مردم خوار و خفیف شوم.

عالم هم گفت: این حکایت انسان مؤمن است که همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش میبیند و از روز قیامت و حساب و کتاب بیم دارد.